کودکی ام را که مرور می کنم، قشنگ ترین قسمت های آن، تعطیلاتِ آخرِ هفته بود
پنج شنبه هایی که با اشتیاقی عمیق، از مدرسه سمتِ خانه می دویدیم
 و در سرمان هزار و یک برنامه برای این یک روز و اندی بود
و چه بی هزینه شاد بودیم و چه سرخوشانه می خندیدیم!

برای بچه های امروز نگرانم .
نگرانم از ذوقی که برای تعطیلاتِ آخرِ هفته هایشان ندارند
از کوکب خانمی که دیگر نیست
و چوپانِ دروغگویی که شاید یک شب که ما حواسمان نبود،
گرگ ها آمدند و همراهِ ترس هایِ کودکیِ ما، او را دریدند

امروز بچه ها ساده نیستند! همه چیز را می فهمند،
از هیچ دیوی هم نمی ترسند
و من از این ساده نبودن، و من از این نترسیدنِ شان، می ترسم .
ما کودکانِگی و لبخند را در کودکیِ خودمان جا گذاشتیم
ما خودمان را و دلخوشی هایِ ساده ی خودمان را ادامه ندادیم !

و حالا ما مانده ایم و کودکانی که "کودکانه" نمی خندند 
که اشتیاقی برای هیچ چیز ندارند
که نوساناتِ ارز و تمامِ اخبارِ ریز و درشتِ روز را می دانند
کودکانی که زودتر از چیزی که فکرش را می کردیم، بزرگ شدند .
و من از این بزرگ شدن های بی مقدمه می ترسم!


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها